یادداشت شماره5:
شاید دلیل اینکه هنوز به مادربزرگ که چندوقت پیش لگنش شکست سر نزدم ترسم باشه...ترس از روبرویی با آدم هایی که هر روز اونجا هستن و اغلب بعدازظهر و شب رو برای سر زدن ترجیح میدم.تصمیم داشتم امروز صبح برم و سری بهش بزنم،ولی دیر خوابیدنم دیربیدار شدنم رو دپی داشت و متاسفانه فرصت امروز رو از دست دادم.گرچه تصمیم دارم عصر بهش سر بزنم و شجاعتم رو در مواجه با بعضی آدم های فضول و حراف اطرافم محک بزنم اما تصمیمم قطعی نیست!ای کاش اینجا زندگی نمیکردم.کاش خیلی دورتر ازاینجا،خیلی خیلی خیلی دورتر از اینجا زندگی میکردم...عملا در یک سرزمین دیگه که یکم ارزش های متفاوت تری درش رواج داشت!هنوز هم این سوال بی جواب گاهی به ذهنم میرسه که...البته سوالی که هیچ کس براش جواب قانع کننده ای نداره بهتره متروک بمونه و دیگه مطرح نشه...
+داشتم کتابامو جمع میکردم و به تناسب موضوع میذاشتم داخل کارتون بلندی که بغل دستم گذاشته بود.لابه لای تمام کتاب ها و دفترها و کتاب های تست یادداشت بود...بعضی هاشون یادآرودی هایی بودن که الان عملا بی اهمیت تلقی میشدن و بعضی هاشون رو برای برداشتن نوشته بودم.روی یادداشت هایی که لای کتاب تست قرابت معنایی و آرایه های ادبی بود برگه هایی دیدم که حاشیشون بیت شعرهایی نوشته بودم.برای خودم بودن...یک ازاون ها بیشنر ازبقیه برای این زمان به دلم نشست...
وای بر من،سوزد وسوزد غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان ها روزهای سخت دشواری
-بعضی اوقاتم میگم از بس خودم یه جور بدیم!بد!
زهرا-26تیر1395